حکایت های مولانا | داستان های مثنوی معنوی | حکایت فرار از دست عزرائیل

فرار از دست عزرائیل؛ داستانی زیبا از مولوی!

فرار از دست عزرائیل، یکی دیگر از زیباترین حکایت های مولانا است که بهتر است اندکی وقت گذاشته و آن را مطالعه کنید!
فرار از دست عزرائیل؛ داستانی زیبا از مولوی!

 معرفی مولانا، نیاز به مدت زمان زیادی دارد و می‌ توان از این ادیب بزرگ روز‌ها و ماه‌ ها  صحبت کرد. حکایت های مولانا داستان های بسیار ارزشمند و فوق العاده ای هستند که درون آن ها پندهای بی شماری نهفته است.  گرچه در طول سالیان دراز در ایران شاعران و نویسندگان، آثار مهمی بر جای گذاشته‌ اند اما حکایت های مولانا از جمله آثاری است که از خواندن آن پندهای زیادی می گیرید. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما رو با داستان زیبای فرار از دست عزرائیل؛ از حکایت های مولانا آشنا می کنیم!

فرار از دست عزرائیل از زیباترین حکایت های مولانا

سلیمان از پیامبران بزرگ خداوند بود که انسان و حیوانات تحت فرمان او بودند. او پادشاهی قدرتمند بود که در بیت المقدس فرمانروایی می کرد. هم چنین او باد را در فرمان خود داشت تا او را در عرض چند ثانیه از این سو، به آن سوی عالم ببرد. روزی مردی هراسان و آشفته حال به نزد او آمد. سلیمان او را در دربـار خـود

پذیرفت و از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده است که این قدر آشفته حال هستی؟»

مرد گفت: «امروز من لحظه ای عزرائیل را دیدم که خشمگین به من نگاه میکرد، و حالا من، خیلی می ترسم!»

سلیمان از او پرسید: «چه کاری از دست من برمی آید که برای تو انجام دهم؟» آن مرد با التماس و زاری خواهش کرد، سلیمان به باد دستور دهد که او را به دورترین نقطه، یعنی هندوستان ببرد.

تا مرا زینجا، بـه هـندستان برد                                       

بوکه بنده، کآن طرف شد، جان برد

سلیمان پذیرفت، به باد دستور داد تا آن مرد را در یک چشم برهم زدن، به هندوستان ببرد.

روز دیگر عزرائیل به دیدن سلیمان آمد. سلیمان از او پرسید: «دیروز به یکی از یاران نزدیک ما با خشم و عتاب نگاه کردی، دلیل آن چیست؟»

عزرائیل گفت: «سوگند می خورم که از روی خشم به او نگاه نکردم، بلکه از روی حیرت و تعجب به او می نگریستم؛ زیرا خداوند به من دستور داده بود تا جان آن مرد را در همان روز، در هندوستان بگیرم پس هنگامی که او را در اینجا دیدم، تعجب کردم و با خود گفتم: «آخر چطور ممکن است ایـن مـرد امروز هم در اینجا باشد و هم در هندوستان!؟» اما زمانی که به هندوستان رفتم و او را در آنجا دیدم، جانش را گرفتم.

 

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/2arve4

اخبار داغ