یکی از زیباترین داستان های مثنوی؛ آخر کار!
مولانا جلال الدین بلخی را می توان نامدار ترین شاعر فارسی زبان دانست. برخی او را هم پای شکسپیر، نویسنده و نمایش نامه نویس انگلیسی می دانند و بسیاری این شاعر ایرانی را بالاتر از دیگر شاعران و نویسندگان در جهان می شمارند. داستان " آخر کار" یکی از زیباترین حکایت های مولانا است، حکایت های مولانا بسیار دلنشین هستند و درون آن ها پند و اندرز های زیادی نهفته است. پیشنهاد ما به شما این است که روزی چند دقیقه از وقت خود را صرف خواندن و مطالعه حکایت های مولانا کنید! در ادامه این بخش از سبک زندگی، داستان شما هم یک جورهایی جوجه مرغابی هستید را بخوانید!
بیشتر بخوانید: 9 حکایت بی نظیر و پندآموز از بهلول!
حکایت آخر کار
مرد زرگری در دگان خود نشسته بود. پیرمردی وارد مغازه اش شد که دست هایش لرزش بسیاری داشت، پشتش خمیده و موهای سر و صورتش سفید شده بود. پیرمرد کیسه ای کوچک در دست داشت. به مرد زرگر گفت: «ترازویی به من بده!
می خواهم این خردههای طلا را با آن وزن کنم.»
مرد زرگر گفت: «پدر جان! من غربال ندارم!»
مرد زرگر این بار گفت: «پدر جان، در دگان من جارو وجود ندارد!... بهتر است، به
جای دیگری بروی!...» پیرمرد این بار کمی عصبانی شد و گفت: «کی از تو جارو خواست؟... مـن تـرازو می خواهم، ترازو!... می خواهم این خرده های طلا را با آن وزن کنم، خودت را به کری نزن!»
من، ترازویی که می خواهـم بـده!
بیشتر بخوانید: 4 حکایت زیبا و پندآموز از گلستان سعدی!
منبع: ویکی گردی