داستان زیبای قاضی، از مثنوی معنوی! | حکایت های مولانا
داستان قاضی، یکی از بهترین حکایت های مولانا است که نباید مطالعه آن را از دست بدهید. حکایت های مولانا به زبان ساده برای همه گروه های سنی اعم از پیر و جوان جذاب و خواندنی است. پس حتما نگاهی به آن ها بیندازید. در ادامه این بخش از سبک زندگی می توانید داستان قاضی، از حکایت های مولانا را بخوانید!
حکایت قاضی از مولانا
مردی را برای منصب قضاوت، به شهری فرستادند. وارد محکمه مخصوص خود شد؛ اما بسیار پریشان و نالان بود. گوشه ای نشست و شروع به گریه کردن، نمود. معاون قاضی جلو رفت و به او سلامی کرد و گفت: «ای قاضی، چرا گریه میکنی؟ الآن وقت گریه و زاری نیست؛ اتفاقاً هنگام شادمانی است و من این مقام را به شما
تبریک می گویم.» این نه وقت گریه و فریاد توست وقت شادی و مبارک باد توست قاضی گفت: گریه من، به دلیل این است که دو تن به نزد من می آیند تا برای آنان قضاوت کنم در حالی که هر دوی آنان می دانند، واقعیت چیست و حقیقت کدام است؛ فقط من هستم که از اصل ماجرا بیخبرم؛ من از این ناراحت هستم که می خواهم حکمی را صادر کنم، در صورتی که نمی دانم، کدام درست و کدام نادرست می گویند؟ دوست ندارم که حکم نادرستی را بدهم و از این که نمی توانم، حقیقت را تشخیص دهم، گریان هستم.»
منبع: ویکی گردی