حکایت های عطار نیشابوری | حکایت های عطار | حکایت های آموزنده عطار

خوندنی ترین حکایت های عطار نیشابوری رو اینجا گفتیم!

از عطار نیشابوری حکایت های پند آموز و تاثیر گذار بسیار زیادی نقل شده که قطعا از خوندن آنها لذت میبرید! در اینجا چند تا از جالب ترین حکایت های عطار نیشابوری رو بهتون میگیم!
خوندنی ترین حکایت های عطار نیشابوری رو اینجا گفتیم!

عطار یکی از عرفا و شاعران قرن ششم و هفتم هجریه که از کتاب های او حکایات جالبی برجای مونده است، بعضی از حکایت های عطار نیشابوری محبوب عام و خاص است، هم چنین برخی از حکایت های عطار نیشابوری سرشار از داستان های پندآموز برای پیر و جوان است. در ادامه این بخش از سبک زندگی داستان های کوتاه و آموزنده و حکایت های عطار نیشابوری را بخوانید.

اندر احوال معروف کرخی

نقلست که یک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا به لب دجله برسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود .معروف گفت : دستها بردارید .پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش دادی در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند . گفتند :خواجه ما سّر این دعا نمی دانیم ! گفت : آنکس که با او می گویم می داند . توقف کنید که هم اکنون سّر این پیدا آید.آن جمع چون شیخ بدیدند رباب شکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند .
شیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد ، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید .

 

چهل درویش

وقتی، شیخ با چهل درویش، در صومعه نشسته بودو هفت روز بود کـه هیچ طعام نخورده بودند.مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه آمد و گفت؛ «این‌ها را از برای صوفیان آورده ام».چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زهره ندارم کـه لاف تصوف زنم. از شـما، هرکه، نسبت بـه تصوف درست می‌تواند کرد، بستاند».همه ی دم در کشیدند تا ان مرد، آرد و گوسفند بازگردانید.

 

خود و خدا

وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست کـه؛ «خدایا، مرا بـه من بنمای، آن چنان کـه هستم!»

وی را بـه وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس. او خودرا می نگریست و می‌گفت؛ «من اینم؟!»

ندا آمد کـه؛ «آری!»

گفت؛ «ان همه ی ارادت و شوق و زاری چیست؟»

 

حکایت ترس یا امید

روزی، ابوالحسن خرقانی درحال انبساط، کلماتی می‌گفت. بـه سرش ندا آمد کـه؛ «بولحسنا! از خلق نمیترسی!؟»

گفت؛ «الهی! برادری داشتم کـه از مرگ میترسید، اما من نمی‌ترسم!»گفت؛ «اشتری کـه چهار دندان شود، از آواز جرس نمیترسد!»گفت؛ «از قیامت و دشواری هایش نمی‌ترسی؟»

 

حکایت ای غافل

روزی ابوبکر واسطی بـه تیمارستانی رفت و دیوانه اي را دید کـه هاي‌ و هوی میکرد و نعره می زد گفت؛ «با این بندهای گران کـه بر پای تو نهاده اند، چه جای نشاط اسـت؟»

گفت؛ «اي غافل! بند، بر پای من اسـت، نه بر دل من».

 

اندر احوال ابوسلیمان دارائی

گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. و در وقت دعا یک دست پنهان کردم . راحتی عظیم از راه دیگر دست بر من رسید. در خواب شدم . هاتفی آواز داد که : یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم اگر آن دست دیگر نیز بیرون بودی نصیب وی نیز بدادمی. سوگند خورد که هرگز دعا نکنم مگر هر دو دست بیرون کرده باشم.

حکایت لطف الهی

نقل اسـت کـه؛ شبی، نماز میکرد. آوزای شنید کـه؛ «هان بولحسنو! خواهی کـه آنچه از تو میدانم، با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»شیخ گفت؛ «اي بار خدایا. خواهی کـه انچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجودت نکند؟»

 

اندر احوال معاذ رازی

شبی شمعی پیش او نهاده بودند . بادی درآمد و شمع را بنشاند . یحیی در گریستن آمد . گفتند : چرا می گریی ؟ هم این ساعت بازگیریم . گفت : از این نمی گریم . از آن می گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند . می ترسم که از مهب بی نیازی بادی درآید – همچنین و آن همه را فرونشاند .

 

پادشاهی و درویشی

وقتی پادشاه محمود از غزنین برخاست و بـه زیارت، روبه صومعه شیخ نهاد، چون از در صومعه درآمد و درود کرد، شیخغابوالحسن خرقانیف جواب داد اما برپا نخاست. پس، چون وقت رفتن رسید، شیخ برای او بـه پا خاست. محمود گفت؛ «اول کـه آمدم التفات نکردی، اکنون برپا می خیزی؛ این همه ی کرامت چیست و ان چه بود؟»شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی و بـه امتحان درآمدی، و آخر، در فروتنی و درویشی میروی – کـه آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم».

 

چه افتاد

نقل اسـت کـه؛ «شیخ، چهل سال، سربر بالین ننهاده بودو دراین مدت، با وضوی نماز شام، نماز بامداد می‌کرد. روزی، ناگاه بالش خواست. یاران، شاد گشتند. گفتند؛ «شیخا، چه افتاد؟!»گفت؛ «بولحسن، امشب، بی نیازی خدای تعالی دید!»

 

اندر احوال حاتم اصم

و یکی از مشایخ حاتم را پرسید :نماز چگونه کنی ؟گفت :چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم .ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه ، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم ، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم ،و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود ، و صراط زیر قدم خود دارم ،و ملک الموت را پس پشت خود انگارم ،و دل را به خدای سپارم .آنگاه تکبیر گویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر گویم نماز من این چنین بود .

منبع: روزنه 




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/4p6or3

اخبار داغ