داستان های مثنوی؛ دلقک شهر آشوب | حکایت های مولانا
جلالالدین محمد بلخی در سال ۵۸۶ هجری شمسی در بلخ به دنیا آمد. نام او محمد و لقبش در دوران حیات جلال الدین و گاهی خداوندگار و مولانا خداوندگار بوده و لقب مولوی در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته است، حکایت های مولانا بسیار آموزنده و پندآموز برای هر رده سنی است. ما امیدوارانه در تلاشیم که نگذاریم مثنوی معنوی، این اثر با ارزش فراموش شود و به همین دلیل هر روز یکی از حکایت های مولانا را برای شما عزیزان قرار می دهیم، در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیبا ترین حکایت های مولانا، دلقک شهر آشوب را بخوانید!
حکایت دلقک شهر آشوب
دلقک بر اسب نشست و چهارنعل به سوی ترمذ شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب نیز از پای درآمد.
سرانجام با اسب سوم به ترمذ رسید. ترمذیان میدانستند که سلطان محمد خوارزمشاه هوای حمله به دیار آنان در سر دارد. عبور شتابان دلقک از میان کوچه و بازار شهر، این گمان را در دلها افکند که او خبری ناگوار برای سالار ترمذ آورده است. چون به دربار رسید، راه را برای او گشودند.
سالار شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفسزنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا نفسیچند تازه کند. سالار ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لبهای دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در سیمای او ندید.
گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که چنین آشفته و سرآسیمهای؟
دلقک باز مهلت خواست تا لختی بیشتر بیاساید. اینبار سلطان فریاد زد یا اکنون لب به سخن میگشایی یا سرت را از تن جدا میکنم. دلقک بهناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا میدهند که هر اُلاق(پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای سالار ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من هماندم بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که بر من امید نبندید که از این کار ناتوانم!
سلطان گفت: ای ابله، شهری را به آشوب کشیدی و مردمان را به هراس افکندی و مرا تا آستانه احتضار بردی که همین را بگویی؟! این گردوخاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیختهای؟ اگر خود میدانی که دلقکی بیش نیستی و جز مجلسآرایی و سخنسرایی هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دلها افکندهای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین هراسان و شتابان به عذر آمدهای؟ چرا در خانهات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و خلق از تو در امان؟
بیشتر بخوانید: داستان زیبای مثنوی؛ بزرگ ترین سختی ها!
منظور مولوی از حکایت دلقک شهرآشوب
مولوی این داستان را در دفتر ششم مثنوی، در شرح این سخن میآورد که گروهی از مردمان، جز شهرآشوبی هنری ندارند. سخنهای بسیار میگویند و خلقی را در پی خود به هر سو میکشند، اما برای هیچ پرسشی، پاسخی در دست آنان نیست. نه نوری در سینه دارند و نه شوری در سر و نه شوقی در دل. سردتر از زمهریرند؛ اما پیشه آنان گپوگفت درباره شمع و خورشید است. جامه سروری پوشیدهاند، اما هیچ سری را به سامان نمیرسانند، هیچ نگاهی را پرواز نمیدهند، هیچ گرهی نمیگشایند و هیچ دیواری را کوتاه نمیکنند.
مردم را چنان به سوی خود میخوانند که گویی دم مسیحایی دارند و عصای موسوی و صور اسرافیل؛ اما نصیب مردم از آنان، جز نزاع و تفرّق و دشمنی با یکدیگر نیست. دعویکده آنان، مسلخ معنا است و مطبخ تشویش و اضطراب.
منبع: ویکی گردی