حکایت های مولانا | حکایت های مثنوی معنوی | حکایت زندانی و هیزم فروش | داستان های مولانا

داستان شیرین زندانی و هیزم فروش از مولانا!

داستان زندانی و هیزم فروش یکی از قشنگ ترین و آموزنده ترین حکایت های مولانا است که از خواندن آن درس و عبرت زیادی می گیرید!
داستان شیرین زندانی و هیزم فروش از مولانا!

مولانا جلال الدین محمد بلخی از مشهورترین شاعران و عارفان ایرانی است که با القاب مولوی، مولانا، مولوی رومی، ملای رومی شناخته شده است، کمتر کسی هست که با شعرهای عارفانه، عاشقانه و حکایت های مولانا آشنا نباشد، مطمئن باشید زمانی را که برای خواندن حکایت های مولانا می گذارید هیچ وقت بیهوده هدر نمی رود! در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیباترین حکایت های مولانا، زندانی و هیزم فروش را می خوانید!

داستان زندانی و هیزم فروش

مرد فقیری را به زندان انداختند، او سار پر د و غذای زندانیان را می دزدید و می خورد و اصلا مناعت طبع نداشت.

لقمه زندانیان خوردی گـزاف

بر دل خلق از طمع چون کوه قاف

هر که دور از دعوت رحمان بود

او گدا چشم است اگر سلطان بود

زندانیان از دست او به ستوه آمده و ناچار بودند غذای خود را پنهانی بخورند، روزی آنان به زندانیان شکایت کردند و گفتند. به قاضی بگو این مرد ما را آزار می دهد، گلوی او مثل تنور آتش است و سیری ندارد، تقاضا داریم او را از زندان بیرون کنید و یا غذای بیشتری به ما بدهید

یا زندان تا رود این گاومیش

یا وظیفه کی زوقفی لقمه ایـش

سوی قاضی شد وکیل بانمـگ

گفت با قاضی شکایت یک به یک

قاضی پس از شنیدن ماجرا، مدتی موضوع را بررسی کرد و آن مرد فقیر را احضار کرد و به او گفت: تو از امروز آزاد هستی و می توانی به خانه ات بروی، زندانی گفت: من خانواده ای ندارم و بسیار فقیرم، در واقع زندان برایم بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی میمیرم.

گفت خان و مان من احسان توست

همچو کافر جنتم زندان توست

قاضی گفت: آیا برای گفته ات دلیل و شاهدی هم داری؟ مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیر و بی کسی هستم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان نیز گواهی دادند که او فقیر است. سپس قاضی دستور داد: این مرد را در شهر بگردانید تا همه از فقرش مطلع شوند. هیچکس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد...، پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی پذیرد

هر که دعوی آردش اینجا به فـن

پیش زندانش نخواهم کرد مـن

پیش من افلاس او ثابت شده است:

نقد و کالا نیستش چیزی به دست

سپس به دستور قاضی او را بر شتر مردی هیزم فروش سوار کردند و مرد او را از صبح تا شب کوچه به کوچه گرداند و همه جا با صدای بلند اعلام کرد: ای مردم این مرد فقیر است. به او وام ندهید با او خرید و فروش نکنید. او مردی پرخور و بی کس و کار است، خوب چهره اش را به خاطر بسپارید!

سو به سو و کو به کو می تاختند 

تا همه شهرش عیان بشناختند

وقتی هیزم فروش او را از شتر پیاده کرد و گفت: من از صبح برای تو کار کرده ام حالا مزد من و کرایه ی شترم را بده

مرد خندید و گفت: تو نمی دانی از صبح تا به حال چه می گویی به تمام مردم شهر گفتی که من فقیر و بی چیز هستم. اما ظاهراً خودت نفهمیدی!

گفت تا اکنون چه می کردیم پس

هوش تو کو، نیست اندر خانه کس

گوش تو پر بوده است از طمع خام

پس طمع کر می کند کور ای غلام

تو مانند دانشمندانی هستی که مدام از حقایق هستی سخن می گویند اما خود حقیقت سخن خودشان را نفهمیده اند. تو از آغاز به طمع دریافت مزد مرا در شهر گرداندی اما آنچه را با صدای بلند فریاد زدی اصلا نشنیده ای.

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/27kyv3

اخبار داغ