حکایت های عطار نیشابوری | داستان های عطار | حکایت های جالب عطار | قصه های عطار نیشابوری

5 حکایت شیرین و پندآموز از عطار نیشابوری!

عطار نیشابوری از عرفا و شاعران قرن ششم و هفتم هجری است که از کتاب های او حکایت های جالبی برجای مانده است، برخی از حکایت های عطار نیشابوری بسیار جالب و پند آموز است!
5 حکایت شیرین و پندآموز از عطار نیشابوری!

حکایت های عطار نیشابوری در منطق الطیر سرشار از نکات پندآموز برای پیر و جوان است، برخی از حکایت های عطار نیشابوری بسیار شیرین است و مخصوص عام و خاص است. در ادامه این بخش از سبک زندگی داستان های کوتاه و آموزنده و حکایت های عطار نیشابوری را بخوانید.

دزد نابکار 

آورده اند در روزگاران دور، مردی زندگی می کرد که راحتی و آسایش رو از بندگان خدا گرفته بود.
مردم از دستش یه روز خوش نداشتن و جان و مال شون در امان نبود.

در شهری که دزد حکایت ما زندگی می کرد، مرد بخشنده و دست دل بازی هم خانه داشت. به اون مرد شیخ می گفتن. شیخ احمد. شیخ، فلبی به وسعت دریا داشت. کارش شده بود این که بگرده تا اگه بیچاره یا نیازمندی در شهر هست رو پیدا کنه و هر جور شده بهش کمک کنه و یا گره ای از مشکل زندگی کسی باز کنه. همه ی مردم شهر شیخ رو می شناختن. دزد قصه ی ما هم بی شک این مرد رو می شناخت و در سرش نقشه ی خالی کردن خانه ی شیخ رو کشیده بود.
دزد با خودش فکر می کرد: مردی به این دست و دل بازی و بخشندگی حتما مال و ثروت بسیاری داره. چه سکه هایی که توی پستوی خونش منتظر من نشستن و چه خمره هایی که هنور درشون باز هم نشده.
حالا دیگه نوبت تو رسیده ای شیخ! یکی از همین شبا خدمت شما هم می رسم. ای شیخ بخشنده و مهربان و پولدااااار! منتظرم باااااش! ...

حکایت کوتاه از عطار نیشابوری

عطار در محل کسب خود مشغول بـه کار بود کـه درویشی از آنجا گذر کرد. درویش تقاضای خودرا با عطار در بین گذاشت، اما عطار همان‌ گونه بـه کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت.

دل درویش از این رویداد چرکین شد و بـه عطار گفت:

تو کـه تا این حد بـه زندگی دنیوی وابسته‌اي، چگونه می خواهی روزی جان بدهی؟ عطار بـه درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟

درویش در همان حال کاسه چوبین خودرا زیر سر نهاد و جان بـه جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد کـه عطار دگرگون شد، کار خودرا رها کرد و راه حق را پیش گرفت…

آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم

مرد عابد و ریش هایش 

در زمان موسی کلیم الله(ع) مردی عابد زندگی می کرد که ریش و محاسن پرپشت و زیبایی داشت و همیشه سعی در مرتب نگه داشتن ریش هایش داشت. مرد عابد در تمام روز مشغول عبادت بود اما آن ذوق و حال معنوی مناسب از عبادت های وی نصیبش نمی شد

وزی مرد عابد حضرت موسی (ع) را می بیند و پیش او می رود. او مشکلش را به موسی (ع) بیان می کند و به او می گوید تا از خدا بپرسد که چرا پس از این همه عبادت طولانی مدت ذوق و حال معنوی خوبی پیدا نمی کند. موسی (ع) پذیرفت و روزی به کوه طور رفته و با خدا درباره ماجرای مرد عابد سخن گفت ؛ خداوند عزوجل در پاسخ به موسی (ع) فرمود که این مرد عبادتی نمی کند و دائماً مشغول ریش خود است و انسانی که مشغول ریش خود باشد از قرب و نزدیکی به ما بهره ای نمی برد. موسی (ع) پیام خدا را به مرد رساند

مرد عابد با شنیدن پیام خداوند به گریه افتاد و باحالی خراب شروع کرد به کندن ریش های خود. در این هنگام جبرائیل بر موسی (ع) نازل شد و به او گفت که این مرد همین الان هم مشغول ریش خود است و نه یاد خدا ؛ این مرد هم در آن زمان که شانه بر ریش هایش می کشید به خود مشغول بود و  هم الان که در حال کندن ریش هایش است

در پایان عطار به این نکته اشاره می کند که انسان گاهی اوقات متوجه اشتباه خود می شود اما آن قدر روی نکات منفی اشتباه  خود تمرکز می کند که هدف از اصلاح آن اشتباه را فراموش می کند

پیرزن اسفند دود کن 

روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانه‌اش می‌نشست، یک منقل کوچک جلوش می‌گذاشت و اسفند دود می‌کرد و مرتب می‌گفت: «چشم حسود بترکد، دود به چشم دشمن برود.» مردم هم که ازآنجا می‌گذشتند یک‌چیزی به او می‌دادند و پیرزن با این پول‌ها زندگی می‌کرد.

از بس اهالی محله این زن اسفند دود کن را در آنجا دیده بودند وقتی می‌خواستند نشانی خانه کسی دیگر را در آن کوچه بدهند فوری او را به یاد می‌آوردند و می‌گفتند «نزدیک خانۀ اسفند دود کن، صد قدم بالاتر، ده قدم پایین‌تر.»

در همسایگی خانۀ پیرزن هم یک مرد دارا زندگی می‌کرد که هرروز این اسفند دود کن را می‌دید و گاهی هم اهل خانه‌اش چیزهایی به پیرزن می‌دادند؛ اما یک روز اتفاقی افتاد:

مرد ثروتمند در بازار یک کیسه پستۀ خام خریده بود و می‌خواست به خانه‌اش بفرستد و نشانی خانه‌اش را می‌داد و باربر یاد نمی‌گرفت. چند جور نشانی داد: «وسط‌های کوچه، دست چپ، درش سبزرنگ است، شماره ۱۶، مقابل خانه فلان، جلو دیوارش آجر سیمانی سبز فرش شده … آخر مرد باربر گفت: «فهمیدم، بغل خانۀ گدای اسفند دود کن.»

گفتند: «درست است، همان‌جاست» و باربر رفت که بار را برساند اما مرد دارا از این حرف ناراحت شد. پیش خودش گفت: «خانۀ ما را با همسایه‌ی گدای اسفند دود کنش می‌شناسند و این بد است، ما کلی آبرو داریم و آن‌وقت نشانی خانه‌مان را که می‌خواهیم بدهیم باید بگوییم بغل‌دست اسفند دود کن، راست گفته‌اند که میان یک‌مشت مردم بدبخت، شخص دارا هم نمی‌تواند خوشبخت باشد. تا همه خوشبخت نباشند هیچ‌کس آسوده نیست، باید یک فکری برای این همسایگی بکنیم.»

فکری کرد و گفت: «می‌روم خانۀ این زن گدا را می‌خرم و کوچه را از این اسفند دود کن راحت می‌کنم». شب آمد و موضوع را به یک دلال گفت. دلال رفت از پیرزن پرسید: «خانه‌ات را چند می‌فروشی؟ ما برایش یک مشتری داریم». پیرزن گفت: «هیچ‌وقت نمی‌فروشم، این خانه یادگار روزهای خوشبختی من است و باید همین‌جا باشم تا عمرم تمام شود.»

وقتی خبر به مرد دارا رسید فهمید که از این راه نمی‌شود، تازه اگر مردم هم بگویند که این مرد به خریدن خانۀ پیرزن چشم طمع دوخته است کار آبرومندی نیست. با خود گفت: «او را می‌خواهم و از اسفند دود کردنش جلوگیری می‌کنم، اگر محتاج است وسیله‌ای برای زندگی‌اش درست می‌کنم و اگر عادت کرده است چارۀ دیگری می‌کنم.» در خانه صحبت کردند و رفتند پیرزن را دعوت کردند و آمد.

مرد دارا از پیرزن احوال‌پرسی کرد و پیرزن گفت: «خدا را شکر، از بچه‌های شما هم خیلی ممنونم که گاهی به من می‌رسند.» بعد صحبت کشید به دود کردن اسفند.

مرد دارا پرسید: «فایدۀ این اسفند دود کردن چیست؟»

پیرزن گفت: «ای آقا، این حرف را نزنید، از قدیم و ندیم گفته‌اند که دود اسفند دوای چشم بد است و همه هم این را می‌دانند.»

مرد پرسید: «چشم بد یعنی چه؟»

پیرزن گفت: «چشم بد یعنی چشم حسود، وقتی کسی درباره کسی حسودی می‌کند و نمی‌تواند یک‌چیز خوبی در دست کسی ببیند اگر چشمش شور باشد همین‌که چشمش به‌طرف بیفتد اثر می‌کند و آن چیزی که به چشم حسود خوش آمده از میان می‌رود.»

مرد دارا قهقه خندید و گفت: «عجب چیزهایی می‌شنویم، چطور با یک نگاه چشم حسود زندگی دیگری خراب می‌شود، هیچ این‌طور نیست؛ ببین عزیز من، وقتی یک ساختمان را با آجر و گچ محکم ساخته باشند هیچ چشم شور و نظر بدی نمی‌تواند آن را خراب کند، برای خراب کردن آن باید کسی کلنگ به دست بگیرد و آن را خراب کند یا باید با توپ داغان شود!»

پیرزن گفت: «نه آقا، مقصود این است که اگر چشم بد به آن بیفتد یک‌طوری می‌شود که آن ساختمان از دست صاحبش در می‌رود.»

مرد دارا گفت: «این هم درست نیست. یک ساختمان فقط موقعی از دست صاحبش در می‌رود که دلش می‌خواهد آن را بفروشد، یا در یک کاری اشتباه کرده و قرض دار شده باشد و مجبور شود بفروشد؛ ولی به چشم حسود ربطی ندارد، اگر چشم حسود ضرری داشت در دنیا هیچ‌کس دارا نمی‌شد. چون هر کس داراتر است حسود هم بیشتر دارد، پس چرا همیشه بدبخت‌ها و بیچاره‌ها در فکر چشم و نظر هستند. چرا ما در این فکرها نیستیم؟»

پیرزن گفت: «این دیگر خواست خداست، شاید آدم‌های دارا یک کارهای خوبی می‌کنند که جلو چشم بد را می‌گیرد.»

مرد گفت: «کارهای خوب حسابش جداست که هرکسی برای رضای خاطر خودش می‌کند یا ادای وظیفه‌اش، ولی به دود اسفند مربوط نیست، اگر دود اسفند علاج کار باشد دیگر چرا کسی برود کار خوب بکند، می‌رود چند تا دانه اسفند توی آتش می‌ریزد و می‌گیرد تخت می‌خوابد، اصلاً دود اسفند، چشم خوب و بد را نمی‌شناسد، اگر این دود به چشم خودت هم برود درد می‌گیرد، هیچ فکرش را کرده‌ای که چرا دود اسفند باید این خاصیت را داشته باشد؟»

پیرزن گفت: «چه می‌دانم، شاید برای این است که بوی آن خوب است.»

مرد گفت: «این هم نیست، بوی گُل هم خوب است، بوی گلاب هم خوب است، چوب و عود و صندل هم وقتی بسوزد خوشبو است.»

پیرزن گفت: «چوب عود و صندلی گران است ولی اسفند ارزان است.

مرد گفت: «بسیار خوب، پوست انار و پوست نارنج از آن‌هم ارزان‌تر است، بویش هم بهتر است.

پیرزن گفت: «یک چیز دیگر که مهم‌تر است این است که اسفند در آتش ترقی صدا می‌کند و چشم حسود می‌ترکد!»

مرد گفت: «این هم نشد، چون‌که یک شاخۀ هیزم تر هم در آتش ترقی صدا می‌کند و صدایش هم بیشتر است، تمام دانه‌ها هم در آتش همین کار را می‌کنند، هستۀ نارنج، نخود خام، تخمۀ کدو و هندوانه و خربزه هم در آتش ترقی صدا می‌کند، صدای توپ و تفنگ هم خیلی زیاد است، ولی صدای ترق و تروق به چشم مربوط نیست به گوش مربوط است.»

با این حرف، زن صاحب‌خانه و بچه‌ها هم خندیدند و خود پیرزن هم به خنده افتاد. پیرزن گفت: «آقا، شما خیلی حوصله دارید، من چه می‌دانم چرا اسفند خوب است، این حرف را قدیمی‌ها گفته‌اند، پس چرا همیشه قبول داشته‌اند؟»

مرد گفت: «خوب، قدیمی‌ها خیلی حرف‌های چرند هم زده‌اند، قبول داشتن مردم هم دلیل نمی‌شود، قدیمی‌ها دربارۀ دواها و بیماری‌ها هم عقیده‌های غلطی داشته‌اند که حالا همه می‌دانند اشتباه بوده. این اسفند هم از اول برای آن معروف شده که شاید پشه و بعضی حشرات از بوی آن بدشان می‌آید و از آن فرار می‌کنند، کم‌کم مردم خیال‌بافی کرده‌اند و چیزهای دیگر هم رویش گذاشته‌اند و خودشان هم باور کرده‌اند.»

پیرزن گفت: «ولی آقا، حالا که شما این چیزها را می‌دانید، یک‌چیزی به شما بگویم، من خودم هم به این اسفند عقیده ندارم، چند سال پیش شوهرم مریض شد و هرچه اسفند دود کردم فایده نداشت؛ پارسال پسرم به زندان رفت و هر چه اسفند دود کردم فایده نداشت؛ خودم هم که اسفند دود کن این کوچه هستم از همه بدبخت‌ترم، اگر اسفند دود کردن فایده‌ای داشت بایستی همۀ اسفند دود کن‌ها از دیگران خوشبخت‌تر باشند که نیستند. من هم می‌دانم که این یک‌جور اسباب گدایی است ولی چه‌کار کنم، خوب است که مردم این عقیده را دارند و وقتی می‌گویم «چشم حسود بترکد و دود به چشم دشمن برود» یک‌چیزی به من می‌دهند وگرنه کسی را ندارم که به من نانی بدهد آخر من که کار دیگری ازم ساخته نیست، پسرم هم که گرفتار است.»

مرد دارا قدری متأثر شد و گفت: «خوب، پس خودت هم می‌دانی که اسفند دود کردن هیچ فایده‌ای ندارد. حالا ما چکار باید بکنیم که دیگر دم خانه اسفند دود نکنی، این اسفند دود کردن تو برای ما ضرر دارد، نمی‌دانم آیا همسایگی ما هم برای تو ضرری دارد؟»

پیرزن گفت: «نه آقا، خدا نکند، من خیلی هم از کمک‌های شما و اهل خانه شما ممنونم و دعاگو هستم ولی اگر می‌خواهید کاری برای من بکنید پسرم را از زندان نجات بدهید.

مرد پرسید: «پسرت چه‌کار کرده که به زندان افتاده؟»

پیرزن گفت: «هیچی آقای کاری نکرده. فقط اسفند دود کرده؛ او هم این کار را از من یاد گرفته بود؛ از وقتی‌که بچه بود من اسفند دود می‌کردم و در کوچه‌ها می‌گشتم، او هم همراه من بود و یاد گرفت، وقتی هم بزرگ شد این کار را پیش گرفت و بود تا پارسال که یک روز دم یکی دکان قصابی اسفند دود کرده بود و پول می‌خواست و صاحب دکان مثل شما به این چیزها عقیده نداشت و به او متلک گفته بود. پسرم هم جواب بدی داده بود و دعوا شده بود و خیلی بد و خلاصه او را گرفتند که مزاحمت فراهم کرده و هنوز در زندان است.»

مرد گفت: «بفرمایید، این هم یکی از معجزات اسفند، حالا اگر او بیاید بیرون آیا دست از این کار برمی‌دارید؟»

پیرزن گفت: «اگر پسرم کار بهتری داشته باشد چراکه برنداریم، مگر کسی دلش می‌خواهد اسفند دود کن باشد، این کار با گدایی هیچ فرقی ندارد، بلکه بدتر هم هست چون‌که یک نوع حقه‌بازی است.»

مرد گفت: «بسیار خوب، از فردا تو هم بیا با این زن و بچه‌ها در این خانه زندگی کن، یا هر چه می‌خواهی بگیر که همسایه ما هستی و حق داری تا برای نجات پسرت هم وسیله‌ای فراهم کنم؛ اما به شرطی که دیگر دَمِ درِ خانه دود اسفند را نبینم.»

فردا دیوار خانۀ پیرزن را هم تعمیر کردند و رنگ زدند و پیرزن هم آسایش بیشتری پیدا کرد. بعد پسرش هم از زندان درآمد و برای او کاری در نظر گرفتند و زندگی‌شان مرتب و آبرومند شد. چندی بعد پیرزن به همان دلال مراجعه کرد که خانه‌اش را بفروشد و دلال به همان همسایه خبر داد.

مرد همسایه به پیرزن گفت: «حالا دیگر ما نمی‌خواهیم یک همسایۀ خوب را از دست بدهیم، شما چرا می‌خواهید از این کوچه بروید؟»

پیرزن گفت: «ما همیشه به شما دعا می‌کنیم که ما را از اسفند دود کردن راحت کردید. رفتن ما برای این است که در این کوچه و محله ما را همیشه اسفند دود کن می‌شناسند و می‌خواهیم در جای دیگر زندگی کنیم که پیش مردم آبرو داشته باشیم.»

مرد گفت: «خوب است که این را می‌دانید. من هم می‌دانستم که اگر هر کس در فکر آسایش همسایه‌اش باشد، خودش هم آسوده‌تر است. حالا اول بگردید خانه مناسب‌تر را پیدا کنید تا آن را بخریم و بعد این را معامله کنیم.»

حکایت زیبا از عطار

آورده اند کـه مردی از دیوانه اي پرسید اسم اعظم خدا را میدانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان اسـت اما این را جایی نمی توان گفت. مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟ دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا بود کـه فهمیدم

منبع: روزانه




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/2avje2

اخبار داغ