داستان خواندنی شغال در خم رنگ، از مولوی!
بررسی حکایت های مولانا، زندگی نامه پر فراز و نشیب او و شرح ملاقات های این حکیم با عرفای زمان خود، به خصوص شمس تبریزی، بسیار مفصل است. مثنوی معنوی اثر مولانا جلال الدین محمد بلخی یکی از داستان های بسیار پند آموز و با ارزش ادبی در تمام جهان است. ما هر روز یکی از حکایت های مولانا در مثنوی معنوی را اینجا برای شما قرار می دهیم. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما را با داستان شغال در خم رنگ، از حکایت های مولانا آشنا می کنیم!
داستان شغال در خم رنگ از مثنوی معنوی
شغالی به درونِ خم رنگآمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد، رنگش عوض شده بود.
وقتی آفتاب به او میتابید رنگها میدرخشید و رنگارنگ میشد. سبز و سرخ و آبی و زرد و.
شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتیام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد.
شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرور داری و از ما دوری میکنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟
یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیلهای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شدهای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟
شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید.
و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم.
من نشانه لطف خدا هستم، زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد.
شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا، تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم.
شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه نیست.
گفتند: پس طاووس نیستی.
دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمیرسی.
منبع: ویکی گردی