حکایت های گلستان سعدی | داستان های سعدی | حکایت های جالب سعدی | زیباترین داستان های گلستان

4 حکایت الهام بخش و جالب از گلستان سعدی!

حکایت‌ های گلستان سعدی، مجموعه‌ای از داستان‌های زیبا، پندآموز و دلنشین است که از خواندن آن ها لذت میبرید!
4 حکایت الهام بخش و جالب از گلستان سعدی!

سبک و شیوه سعدی در نگارش کتاب گلستان سعدی نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و هم‌قافیه است، حکایت های گلستان سعدی بسیار جالب و آموزنده است که نشان می دهد علاوه بر تبحر در سرودن اشعار پندآموز، در نثر نیز قلم شیوایی دارد. ویژگی‌های حکایت‌ های گلستان سعدی، استفاده از زبان ساده و قابل فهم است. در ادامه این بخش از سبک زندگی چند تا از زیباترین حکایت های گلستان سعدی را میخوانید!

حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان راکه بخواند به درِ کس ندواند

دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه ی شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه اي گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه اي بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به ازآن که در پوستین خلق افتی.

نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچکس عاجزتر از خویش

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی معروف
زکوة مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته‌ست بر گور بهرام گور
که دست کَرَم بِه که بازوی زور

حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.

سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟

بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی این که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
ور شکر خنده ایست شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.

و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس يَسلَم

شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.

علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر

مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.

عالم اندر میان جاهل را
مَثَلي گفته‌اند صدیقان

شاهدی در بین کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان

دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.

قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشته‌اي که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟

گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.

اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی

حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو راکه ثمره‌اي ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه ی وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.

به انچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

حکایت مرد غریبه و همسر

منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او  نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست. حکیمی که در حال گذر بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست — که ندانی که در سرایت کیست ؟

«وقتی که تو نمی دانی چه کسی درخانه ات است چگونه میتوانی بفهمی که در آسمان چه خبر است؟!»

اگر انسان از حال و روز خود و اطرافیانش باخبرنباشد چگونه میتواند درمورد دیگران قضاوت کند؟!!

منبع: روزانه 




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3gw6n4

اخبار داغ