حکایت های مولانا | داستان های مولوی | داستان های مثنوی معنوی | حکایت خریداران انگور

داستان خریداران انگور، اثری زیبا از مثنوی معنوی!

حکایت خریداران انگور یکی از خواندنی ترین حکایت های مولانا است که بهتر است داستانش را بدانید!
داستان خریداران انگور، اثری زیبا از مثنوی معنوی!

 از بین حکایت های مولانا داستان های بسیار پند آموز و تاثیر گذاری را میتوان یافت کـه یکی از آن ها به نام خریداران انگور را برای شـما آورده ایم. ما امیدوارانه در تلاشیم که نگذاریم مثنوی معنوی، این اثر با ارزش فراموش شود، به همین دلیل هر روز یکی از حکایت های مولانا را برای شما عزیزان قرار می دهیم، در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیباترین حکایت های مولانا، خریداران انگور را بخوانید!

داستان خریداران انگور از مولانا

چهار نفر با هم، وارد شهری شدند. غریب و سرگردان بودند. خسته، تشنه و گرسنه بودند و سر و وضعشان هم نامناسب بود. زبان همدیگر را بلد نبودند؛ یکی از آنان فارس، دیگری عرب، یکی رومی و یکی هم ترک زبان بود.

مردی بخشنده، از کنار آنان گذشت و از روی مهربانی، سکه ای یک درمی به آنان داد. آن چهار نفر خیلی خوشحال شدند. و سکه را برداشتند تا به سوی بازار بروند. چیزی بخرند و بخورند. آنکه فارس زبان بود، گفت: «بهتر است، با این یک درم، مقداری انگور بخریم!»

دیگری که عرب زبان بود، از این حرف برآشفت و گفت: «ای مرد فریبکارا من انگور نمی خورم! می خواهم عنب بخرم!»

 

آن یکی دیگر، عرب بد گفت: «لا         

من عنب خواهم، نه انگور ای دغا!»

سومی که ترک زبان بود، رو به مرد عرب زبان کرد و گفت: «ای مردا عنب را رها کن من می خواهم با آن اُزُم بخرم!»

نفر چهارم که رومی بود، گفت: «این حرف ها را کنار بگذارید، من می خواهم با این پول استافیل" بخرم!»

آن یکی رومی بگفت: «این قیل" را      

ترک کن، خواهم مـن اســتافیل را!»

خلاصه، آن چهار نفر که درواقع همگی فقط یک چیز را می خواستند؛ اما چون زبان همدیگر را بلد نبودند، به جان هم افتادند؛ و پس از اندکی شروع به دعوا و کتک کاری کردند. هر چهار نفر با هم می جنگیدند و به سر و روی همدیگر مشت و لگد می زدند مرد دانشمندی که با چندین زبان آشنایی داشت، از آنجا عبور می کرد؛ با تلاش فراوان، آن چهار نفر را از هم جدا کرد و از هر کدام ماجرا را پرسید، او که به هر چهار زبان آشنایی داشت، فهمید که همه آنان، یک چیز را می خواهند. به آنان گفت: «به من اطمینان کنید! آن یک درم را به من بدهید تا آرزوی هر چهار نفرتان را برآورده سازم!»

پس بگفتی: «او که من زین، یک درم 

آرزوی جـــمـلـه تـان را مـی خرم !»

آنها ابتدا شک کردند و به هم نگاهی انداختند، اما در نهایت سکه یک درمی را به مرد دانشمند دادند. او به بازار رفت و لحظه ای بعد با یک سبد انگور برگشت، آن چهار نفر به سمت انگورها حمله کردند؛ وقتی که فهمیدند، همه آنها یک چیز را می خواسته اند از کار خود پشیمان شدند.

منبع: ویکی گردی 




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3k5lv3

اخبار داغ