18 تا از شیرین ترین حکایت های ملا نصرالدین!
ملا نصرالدین، به دلیل داشتن توانایی خاص در داستان سرایی، به عنوان یکی از بزرگترین قصهگوها و حکایت سراهای ایرانی شناخته میشود. برخی از حکایت های ملا نصرالدین بسیار جالب و شیرین است، طنز و ظرافت در سبک حکایت های ملا نصرالدین، او را به یکی از شخصیتهای محبوب در ادبیات فارسی تبدیل کرده است. در ادامه این بخش از سبک زندگی حکایت های ملا نصرالدین را بخوانید.
1- حکایت آب رفتن روزها از ملا نصرالدین
چند نفر بر سر اینکه چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهتر است باهم بحث و جدل کردند و چون به نتیجه ای نرسیدند رفتند پیش ملا و گفتند: ملا قضیه از این قرار است حالا بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما درست میگوییم. ملانصرالدین گفت: اینکه معلوم است!
مگر وقتی پارچه را آب میکشند کوتاهتر نمیشود؟همه ی گفتند چرا! ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با اینهمه آب و برف و باران آب میکشند و کوتاه میشوند.
2- حکایت کد خدا از ملا نصرالدین
ملانصردین یک روز باتفاق کدخدا به حمام رفته بود کدخدا همانگونه که بدنش را مم شست از پرسید؟ راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه قیمتی داشتم کمی فکر کردو گفت:۱۰دینار کدخدا خشمگین شد و گفت:احمق جان فقط لنگی که به بدنم بستم ۱۰دینار ارزش داره!
3- هلال ماه
ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره میکنند و هلال ماه را نشان میدهند.
ملانصرالدین زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانه ای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت میدهند و نمیدانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ میشود کسی به ان نگاه نمیکند.
4- سبب گریه
روزی ملا با زنش سر سفره نشسته بودند . زن ملا قاشقی از آش داغ که جلویش بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریه اش را پرسید . زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت. گریه بر من مسلط شد.
بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشک آلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بد جنسی را بلای جان من کرد.
5- حکایت ملا و دخترش
ملا كوزه ای برداشته و آن را به دست دخترش داد و به دنبال ان سيلي سختي هم بر گونه وي نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه ميروي و كوزه را پر از آب كرده و مياوري. مبادا آن را بشكني.
زنش وقتي ان صحنه را ديد و چشمان اشك آلود دختر را مشاهده كرد به تندي از ملا پرسيد: چرا وی را زدي؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چيزي نميداني، من اين سيلي رابه او زدم تا يادش باشد و كوزه را نشكند. چون اگر كوزه رابه زمين ميزد و ميشكست آنوقت لت و كوب وي فايده ای نداشت.
6- داستان خویشاوند الاغ
روزی ملا الاغش راکه خطایی کرده بود می زد
شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زني؟
ملا گفت: ببخشید نمیدانستم که از خویشاوندان شماست اگر میدانستم به او اسائه ادب نمیکردم؟!
7- ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن ان باز کرد و گوسفند رابه دوستش داد و طناب رابه گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا لعنت کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روزبعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش وی را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
8- داستان خانه ملا نصرالدین
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا میبرند؟!
ملا گفت وی را به جایی میبرند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم وی را به خانه ما میبرند!
9- داستان دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید ودر کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود وی را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود بهمین جهت به دزد گفت درست است که تو راست میگویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری میگوید.
10- داستان خروس شدن ملا نصرالدین
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند بهمین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم میگذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند!
11- داستان الاغ دم بریده
ک روز ملا الاغش رابه بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ رابا ان دم کثیف نخواهند خرید بهمین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
12- داستان مرکز زمین از ملا نصرالدین
یک روز شخصی که میخواست سر بسر ملا بگذارد وی را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم بعلت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست میباشد
13- داستان پرواز در اسمانها از ملا نصرالدین
ردی که خیال میکرد دانشمند است ودر نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمیکشی خودرا مسخره مردم نموده ای و همه ی تو را دست میاندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر میکنم.
ملا گفت : ایا دراین سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
14- داستان درخت گردو
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از ان شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمیدانی اگر بجای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم
نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
15- داستان قیمت حاکم از ملا نصرالدین
وزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بودو الا خودت ارزش نداری!
16- داستان قبر دراز
روزی ملا از قبرستان عبور میکرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید این جا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر وی را با علمش دفن کرده اند؟!
17- داستان خانه عزاداران
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بودو گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : سوگواری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه ی قوم و خویشان به تعزیت به این جا بیایند نه اینکه شما جایی به سوگواری بروید!
18- داستان بچه ملا نصرالدین
روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند بهمین جهت وی را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود وی را داخل حوض می انداختم!
19- داستان نردبان فروشی
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بودو داشت میوه میخورد صاحب باغ وی را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کني؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آن را می فروشم.
20- داستان لباس نو
روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود بهمین جهت هیچ کس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباس هاي نواش را پوشید و به میهمانی برگشت این بار همه ی وی را احترام گذاشتند و با عزت و احترام وی را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباس هاي نواش تعرف میکرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید این ها مرا داخل آدم حساب نمیکردند.