حکایت های مولانا | آموزنده ترین حکایت های مولانا | حکایت های پند آموز مولانا | حکایت های جالب مولانا

5 تا از زیباترین حکایت های مولانا!

در ادامه مطلب حکایت های مولانا و داستان های زیبا را ارائه کرده ایم که میتوانید از خواندن آن ها لذت ببرید!
5 تا از زیباترین حکایت های مولانا!

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. حکایت‌ های مولانا، که به نام "مثنوی معنوی" نیز شناخته می‌شوند، یکی از مهم ترین آثار سید جلال‌ الدین بلخی معروف به مولانا است.  حکایت‌ های مولانا در قالب داستان‌ها و مثال‌هایی ارائه می‌شوند که به منظور انتقال پیام‌های عمیق و معنوی به خوانندگانش استفاده می‌شود. در ادامه این بخش از سبک زندگی 5 تا از شیرین ترین حکایت های مولانا را میخوانید!

من و تو نداریم، فقط تو!

عاشقی، در خانه ی معشوقش را زد. معشوق هم از آن طرف در پرسید« کیستی؟» عاشق در جواب گفت:« منم». معشوق، او را به خانه اش راه نداد و گفت« تو هنوز خامی. باید آتش فراق، تو را پخته کند. در این خانه جایی نداری. برو.»

با این که عاشق، دلش پیش معشوق بود ولی از دستور او اطاعت کرد و بمدت یکسال با حالی زار و نزار در آتش دوری سوخت و غم ندیدن معشوق را تحمل کرد، سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.

بار دیگر، معشوق پرسید« کیستی؟» عاشق پاسخ داد« تویی، تو. تو خودت هستی.» این دفعه معشوق در را باز کرد و او به داخل خانه آمد و گفت« اکنون تو و من یکی شده ایم.»

مقصود مولانا در این داستان اینست که چنانچه سر نخ، دو شاخه شود، نمیتوان آنرا از راه سوزن گذراند و در صورت جدا شدن عاشق و معشوق، عشق در رهگذر کاری ندارند و به عبارتی دیگر تفکیک میان عاشق و معشوق در راه عشق، ناممکن است.

کشتی رانی مگس

یک مگس بر پرِکاهی که آن پرکاه بر ادرار خر، روان شده بود، نشست. مگس با غرور بر ادرار خر کشتی می راند و می گفت:من به علم دریانوردی و کشتی رانی آگاهم و تفکر بسیاری در این کار کرده ام. این دریا و کشتی را ببینید و نیز مرا ببینید که چگونه کشتی می رانم. او بر سر دریا در ذهن کوچک خود کشتی می راند. آن ادرار به عنوان دریای بی ساحل و آن کاه به عنوان کشتی بزرگ به نظرش می آمد، بدین دلیل که او آگاهی و بینش کمی داشت. جهان هر کس به اندازة ذهن و بینش اوست. در واقع آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است که به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه، عقل دارد

ناشنوایی که دسته گل به آب داد

ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.

مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.

مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد

زبان شان فرق می کرد ، هم را می زدند

روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری وارد شدند و رهگذری درحال عبور دید که آن ها غریب و خسته شده اند و درهمی از سر لطف به آن ها داد. فارس گفت« با این پول، انگور بخریم.» عرب گفت« عنب بخریم.» ترک همگفت« اُزُم بخریم.» و رومی اصرار داشت که« استافیل بخریم.» سرانجام با هم به توافق نرسیدند و از این رو به جان هم افتادند. دانشمندی به آن ها نزدیک شد که به هر چهار زبان آشنایی داشت. او به حرف هایشان گوش کرد و متوجه شد که هر چهار میخواهند یک چیز بخرند، به همین خاطر پولشان را گرفت و خودش برای آن ها انگور خرید. مولانا در این داستان، بعبارتی مردم را از قضاوت زودهنگام و بدون درک کامل از شرایط بر حذر می دارد و بعبارتی دیگر تأکید می کند بر نقش عالمان که میتوانند با کمک دانش و آگاهی، اختلاف نظرها را حل کنند.

صوفی و زن خیانت کار

روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد منزل شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و باهم جفت شده‌اند. طبق معمولً صوفي در آن ساعت از مغازه بـه منزل نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود

و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت بـه منزل آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در منزل هيچ جايي براي مخفی كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خودرا بر سر مرد بيگانه انداخت و او را بـه شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود رابه ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شـما كينه مي‌كشم ولي بـه آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين بانو كيست؟

زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر میباشند، مـن در منزل را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد منزل نشود. صوفي گفت : ايشان از مـا چـه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين بانو تمايل دارد با مـا قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر مـا را ببيند

و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر بـه مكتبخانه رفته هست. صوفي گفت: مـا فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چطور مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده باهم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي مـن نيز همين رابه بانو گفتم و گفتم كه مـا فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي مـا اين مسأله مهم نيست مـا دنبال مال وثروت نيستيم.

بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي مجدد حرفهاي خودرا تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده هست، با اطمينان بـه شوهرش گفت: شوهر عزيزم! مـن چند بار اين مقاله را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر مـا هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش هست، مـن در شـما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم

صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي مـا باخبرند و هيچ چيز مـا بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب مـا را مي‌بيند و مي‌بيند خانة مـا آن‌قدر تنگ هست كه هيچ چيز در آن مخفی نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي مـا را از مـا بهتر مي‌داند.

پيدا و مخفی و پس و پيش مـا را مفید مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر مـا هم مفید مطلع هست. وقتي كه همه چيز مـا براي ايشان روشن هست، درست نيست كه مـن از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم.

منبع: روزانه 




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/45jxd3

اخبار داغ