حکایت های مولانا | داستان های مثنوی معنوی | داستان های مولوی | حکایت در اگر نتوان نشست

داستان زیبای در اگر نتوان نشست از مولوی!

داستان شیرین در اگر نتوان نشست از حکایت های مولانا را در این مطلب میخوانید، امیدواریم که لذت ببرید!
داستان زیبای در اگر نتوان نشست از مولوی!

داستان و حکایت های مولانا برای همه آشناست، حکایت هایی که در هرکدام پند و اندرزی نهفته است.ما حکایت های مولانا را برای شما به زبان ساده بازنویسی کرده ایم و تلاشمان این است که شما از خواندن آن ها لذت ببرید. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما رو با داستان زیبای در اگر نتوان نشست، از شیرین ترین حکایت های مولانا آشنا می کنیم!

داستان در اگر نتوان نشست، از حکایت های مولانا

مردی غریب و با خانواده خود وارد شهری شد. او می خواست در آن شهر زندگی کند؛ بنابراین خانواده اش را در گوشه ای از بازار گذاشت و به دنبال خانه ای مناسب رفت تا با خانواده خود در آن جا اقامت کند. یکی از دوستانش در آن شهر زندگی می کرد؛

اتفاقاً او مرد غریب را دید و شناخت؛ نزدیک رفت؛ احوالش را پرسید؛ وقتی فهمید او دنبال خانه ای می گردد، به او گفت: «من جایی را می شناسم که برای زندگی مناسب است! دنبال من بیا!»

مرد تازه وارد، خیلی خوشحال شد و به دنبال او رفت؛ دوستش او را به محله ای برد که در آنجا خرابه ای قرار داشت.

مرد غریب پرسید: «خانه ای که گفتی، کجاست؟»

دوستش گفت: «اینجاست! همین خرابه! البته خانه خودم، آن طرف تر است و اگر تو اینجا بیایی، با هم همسایه های خوبی می شویم!»

مرد غریب گفت: «در این خرابه! اینجا که نمی شود زندگی کرد!»

دوستش گفت: «اگر اینجا چهار دیوار داشت و بالای آنها هم سقفی بود، برای زندگی خیلی مناسب می شد؛ اگر یک اتاق دیگر هم اضافه داشت، خانواده ات کاملاً آسوده می شدند!»

هم عیال تو بیاسودی، اگر

در میانه، داشتی حجره دگر

مرد غریب گفت: «از تو ممنونم، دوست خوبم! مطمئناً اگر اینجا بودم، چـون همسایه خوبی همچون تو دارم، خوش بخت می شدم! اما دوست عزیز، در میان این اگرها نمی توان زندگی کرد!»

گفت: «آری پهلوی یاران خوش است

لیک ای جان! در اگر نتوان نشست»

 

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/4jzak2

اخبار داغ