دوستان دروغین، حکایتی زیبا از مثنوی معنوی!
بررسی حکایت های مولانا، زندگی نامه پر فراز و نشیب او و شرح ملاقات های این حکیم با عرفای زمان خود، به خصوص شمس تبریزی، بسیار مفصل است. خواندن حکایت های مولانا می تواند برای همه گروه های سنی جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که این داستان های زیبا و پند آموز مورد علاقه شما عزیزان قرار گیرد. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما را با داستان دوستان دروغین، از حکایت های مولانا آشنا می کنیم!
داستان دوستان دروغین از مولانا
یکی از عارفان بزرگ جهان اسلام، ذَالنّون مصری بود. او به دلیل، عبادت های بسیار و عشق به خداوند تا مرز دیوانگی رسید. ذالنّون، با وضع پریشان خود، آداب و رسوم بسیاری از مردم را زیر سؤال برد. مردم که دیگر طاقت کارهای او را نداشتند، دست و پایش را بستند، او را به دیوانه خانه ای بردند و در آنجا زندانی اش کردند. ذالنّون، دوستانی داشت که از زندان افتادن او، چندان راضی نبودند. آنها این مرد بزرگ را خوب می شناختند، مردم باورشان نمی شد که، چنین عارف بزرگی را زندانی کرده باشند؛ دوستانش می گفتند: «ذالنّون خود را عمداً به دیوانگی زده و حتماً در این کار حکمتی نهفته است. او مردی است که روح او می تواند، بهشت و دوزخ را ببیند و از همه رازهای درونی مردم باخبر است:
جان او بیند، بهشت و نار" را
بـازدانـد، جمله اسرار را
آنها نزد ذالنون رفتند. وقتی ذالنون آنها را دید، پرسید: «شما که هستید؟»
آنان گفتند: «ما دوستان تو هستیم و برای احوالپرسی اینجا آمده ایم!»
با ادب گفتند: «ما از دوستان بهر پرسش آمدیم، اینجا، به جان!»
ذالنّون بر سر دوستانش فریاد کشید، حتی به آن ها پرخاش کرد و ناسزا گفت تا جایی سنگ و چوب برد تا به سمت آنان پرتاب کند؛ ولی دوستانش بلافاصله فرار کردند؛ در هنگام فرار ذالنون به آنها گفت: «دوستی شما فقط همین است، ای دروغ گویان شما چطور دوستانی هستید که طاقت رنج کشیدن، از دست دوست خود را ندارید!»
منبع: ویکی گردی