حکایت دزدان هم دست از مثنوی و معنوی!
مولانا جلال الدین محمد بلخی از مشهور ترین شاعران و عارفان ایرانی است که با القاب مختلفی شناخته شده است، برخی از حکایت های مولانا بسیار پند آموز و تاثیر گذار است که مورد علاقه عام و خاص واقع قرار داده می شود! مـا هم یکی از حکایت های مولانا را برای شـما آورده ایم تا با خواندن آن هم لذت ببرید و هم درس های عبرت آمیزی بگیرید! در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیباترین حکایت های مولانا، دزدان هم دست را می خوانید!
دزدان هم دست
مردی با زن و بچه اش به مهمانی رفته بود. مهمانی تمام شد و آنها به خانه شان برگشتند. در خانه نیمه باز بود. آنان مطمئن بودند که در خانه را بسته و به مهمانی رفته اند. وارد خانه شدند؛ ناگهان از یکی از اتاق ها دزدی بیرون دوید و از خانه بیرون رفت؛ مرد بلافاصله او را دنبال کرد، در کوچه ای بن بست راه او را بست و چیزی نمانده بود که او را بگیرد. دزد دیگری که هم دست او بود، از پشت سر فریاد زد: «آی دزدا... آی دزدا... ای مرد، زودباش برگرد... دزد اصلی اینجاست.» زرد باش و بازگرد، ای مرد کار! تابینی حـال اینجا، زار زار مرد فکر کرد، لابد درد اصلی آن کسی است که او می گوید؛ ترسید که مبادا به زن و بچه اش آسیبی برساند! با خود اندیشید: «وقتی به زن و بچه ام صدمه برسد، گرفتن این دزد چه فایده ای دارد!» این فکرها مثل برق از ذهنش گذشت و دزد را رها کرد، برگشت تا بیند که اوضاع از چه قرار است. از آن مرد که در واقع هم دست دزد بود، پرسید: «ای یار نیک! چه خبر شده است؟ این ناله و فریاد به چه دلیلی بود؟»
این فغان و بانگ تو، از دست کیست؟» گفت: «ای یار نکـرا احوال چیست؟ آن مرد به او گفت: «این رد پاها را نگاه کن، حتماً رد پای درد است، دنبالش برو تا به آن دزد بی همه چیز برسی!» صاحب خانه، وقتی این حرف را شنید، دود از سرش بلند شد و با عصبانیت به او گفت: «دیوانه شده ای، من دزد اصلی را گرفته بودم و تو مرا صدا میکنی و می گویی رد پایش را دیده ام، تو یا حیله گری، یا هم دست آن دزدی و با احمق هستی!... از جلوی
چشمانم دور شو!»
آن مرد بدونه اینکه بداند، او هم دست دزد است، به خانه اش رفت.
منبع: ویکی گردی