حکایت های مولانا | داستان های مولوی | حکایت طوطی و بقال | داستان های مثنوی معنوی

داستان طوطی و بقال، یکی از قشنگ ترین حکایت های مثنوی معنوی!

می توانید داستان طوطی و بقال، از جالب ترین حکایت های مولانا را در ادامه مطلب بخوانید!
داستان طوطی و بقال، یکی از قشنگ ترین حکایت های مثنوی معنوی!

مولانا یک شاعر ایرانیست که به تمامی مردم جهان تعلق دارد و بیشتر به زبان پارسی، اشعارش را سروده است. مشهور ترین اثر این عالم فرهیخته، مثنوی معنوی است. اکثر حکایت های مولانا در مثنوی معنوی آموزنده و زیبا است، هر روز یکی از حکایت های مولانا را برای شما عزیزان قرار می دهیم تا لذت ببرید، در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیبا ترین حکایت های مولانا، طوطی و بقال را بخوانید!

داستان طوطی و بقال از حکایت های مولانا

بقالی طوطی زیبا و خوش نوایی داشت و با مشتریان ، نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می کرد و هروقت که بقال از دکان بیرون می رفت ، طوطی مواظب دکانش می شد .

بود بقالی و وی را طوطیی                     خوش نوایی، سبز گویا طوطیی

در دکان بودی نگهبان دکان                    نکته گفتی با همه سوداگران

در خطابِ آدمی ناطق بدی                    در نوای طوطیان، حاذق بدی

روزی طوطی در دکان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گلرا بر زمین ریخت ، بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده ، خشمگین شد و چنان ضربتی بر سر طوطی زد که پرهای سرش ریخت و تا مدت ها از سخن گفتن خودداری کرد. مرد بقال که به خاطر لین موضوع به شدت پریشان حال و پشیمان شده بود مدام خودش را سرزنش می کرد و به هر درویش پولی میداد تا بلکه طوطی دوباره به حرف بیاید.

جست از سوی دکان، سویی گریخت         شیشه های روغنِ گُل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه اش                بر دکان بنشست فارغ، خواجه وش

دید گر روغن دکان و جامه چرب           بر سرش زد، گشت طوطی کَل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد                                      مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می کند و می گفت: ای دریغ                           کآفتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان                   چون زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه ها می داد هر درویش را                                    تا بیابد نطق مرغِ خویش را

بعدِ سه روز و سه شب، حیران و زار                       بر دکان بنشسته بود نومیدوار

می نمود آن مرغ را هرگون شگُفت                       تا که باشد کاندر آید او به گُفت

این گذشت تا اینکه روزی درویش کچلی از کنار دکان عبور می کرد، همین که چشم طوطی به او افتاد خیال کرد که کچلی آن مرد نیز سببی مانند کچلی او دارد. پس ناگهان طوطی به سخن آمد و از آن مرد پرسید: 

از چه ای کَل با کلان آمیختی؟                            تو مگر از شیشه روغن ریختی؟

مردم از شنیدن این سخن و مقایسه ی طوطی به خنده افتادند، زیرا که طوطی ، قیاس نابه جا  کرده بود و طاسی خود را با طاسی آن مرد ، یکی فرض کرده بود.

نتیجه گیری: تمام انسانها به این دلیل گمراه شدند که با مقایسه های اشتباه چشم بر تفاوت ها بستند و نتوانستند درست را از غلط تشخیص دهند. و به این ترتیب مولانا با ابیات بسیار زیبا و اخلاقی خویش، هر انسان گمراه و از راه به در شده را دوباره به راه باز می گرداند.

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3evl92

اخبار داغ