حکایت های مولانا | داستان های مولوی | حکایت بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ

حکایت بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ از مولوی!

حکایت های تاثیر گذار زیادی در مثنوی معنوی گفته شده است، یکی از حکایت های مولانا، بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ است که قطعا از خواندن آن لذت می برید!
حکایت بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ از مولوی!

مولانا، یکی از افتخارات ایران و عالمی بزرگ و ربانی است که آثارش تحولات بسیاری را موجب شده است. حکایت های مولانا پس از گذشت صدها سال، هنوز ورد زبان هاست، اگر به دنبال مطالعه روزانه ای هستید که از آن لذت ببرید، بهتر است هر روز تنها چند دقیقه از زمان ارزشمند خود را برای خواندن حکایت های مولانا بگذارید، در ادامه این بخش از سبک زندگی یکی از زیبا ترین حکایت های مولانا، بزرگترین دلقک و حاکم ترمذ را بخوانید!

حکایت دلقک و حاکم ترمذ

داستانی که در زیر می‌خوانید از دفتر ششم مثنوی معنوی موالانا است که به نثر ساده برگردانده و شرح کوتاهی نیز برای آن نوشته شده است: دلقک بر اسب نشست و چهارنعل به سوی ترمذ شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب نیز از پای درآمد.

سرانجام با اسب سوم به ترمذ رسید. ترمذیان می‌دانستند که سلطان محمد خوارزمشاه هوای حمله به دیار آنان در سر دارد. عبور شتابان دلقک از میان کوچه و بازار شهر، این گمان را در دل‌ها افکند که او خبری ناگوار برای سالار ترمذ آورده است. چون به دربار رسید، راه را برای او گشودند

سالار شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفس‌زنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا نفسی‌چند تازه کند. سالار ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لب‌های دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در سیمای او ندید.

گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که چنین آشفته و سرآسیمه‌ای؟

دلقک باز مهلت خواست تا لختی بیشتر بیاساید. این‌بار سلطان فریاد زد یا اکنون لب به سخن می‌گشایی یا سرت را از تن جدا می‌کنم. دلقک به‌ناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا می‌دهند که هر اُلاق(پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای سالار ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من همان‌دم بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که بر من امید نبندید که از این کار ناتوانم!

سلطان گفت: ای ابله، شهری را به آشوب کشیدی و مردمان را به هراس افکندی و مرا تا آستانه احتضار بردی که همین را بگویی؟! این گردوخاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیخته‌ای؟ اگر خود می‌دانی که دلقکی بیش نیستی و جز مجلس‌آرایی و سخن‌سرایی هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دل‌ها افکنده‌ای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین هراسان و شتابان به عذر آمده‌ای؟ چرا در خانه‌ات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و خلق از تو در امان؟

 

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3gjmd3

اخبار داغ