حکایت مارگیر بغداد از مولانا جلال الدین محمد بلخی!
داستان و حکایت های مولانا برای همه آشناست، در صورتی که شما هم دنبال موفقیت و سعادت در زندگی خود هستید و می خواهید زندگی پیروزمندانه ای داشته باشید، پیشنهاد میشود که حکایت های مولانا را مطالعه کنید. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما رو با داستان زیبای مارگیر بغداد، از حکایت های مولانا آشنا می کنیم!
داستان مارگیر بغداد از مثنوی معنوی
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد.
در میان برف اژدهای بزرگ مردهای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد.
او اژدها را کشان کشان , تا بغداد آورد. همه فکر میکردند که اژدها مرده است.
اما اژدها زنده بود و در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند.
او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود.
هوا گرم شد و آفتاب اژدها را گرم کرد و یخ های تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند
اژدها طناب ها را پاره کرد و از زیر فرش ها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا کشته شدند.
مارگیر از ترس درجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد.
آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود.
نفس ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند، زنده میشود و ما را میخورد.
منبع: ویکی گردی