معنی ضرب المثل | ضرب المثل | ریشه ضرب المثل

مفهوم ضرب المثل ” آدم ترسو هزار بار می میرد ” + داستان

تو این مطلب با معنی و مفهوم ضرب المثل «آدم ترسو هزار بار می میرد» همراه ما باشید!
مفهوم ضرب المثل ” آدم ترسو هزار بار می میرد ” + داستان

به نظر شما ضرب المثل " آدم ترسو هزار بار می میرد " کنایه از چیست؟ ضرب المثل جالب و خواندنی آدم ترسو هزار بار می میرد نیز یکی دیگر از ضرب المثل هایی است که بسیاری از مواقع به گوشمان رسیده ولی شاید با معنی و مفهوم آن آشنایی نداشته باشیم. در ادامه این بخش از سبک زندگی معنی ضرب المثل «آدم ترسو هزار بار می میرد» را برای شما قرار داده ایم!

معانی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد

۱- زمانی که انسان باید کاری را انجام دهد و از انجام آن کار ترس دارد، اگر اقدام نکند مجبور است همیشه در ترس و نگرانی به‌ سر ببرد.

۲- آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه از لذت‌های زندگی  بهره می‌برد بلکه هزار بار می میرد.

۳- آدمی که ترسو است قبل از انجام هر کاری آنقدر دچار ترس و نگرانی می‌شود که دیگر نمی‌تواند آن را انجام دهد و به اصطلاح هزار بار می‌میرد و زنده می‌شود و در هیچ کاری موفق نخواهد شد.

بیشتر بخوانید: معنی ضرب المثل” این دغل دوستان که می بینی، مگسانند گرد شیرینی “

۲ داستان در مورد ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد

داستان شماره 1: سرباز ترسو 

در زمان جنگ تحمیلی که جوانان و پیران برای دفاع از کشور به جبهه ها می رفتند، جوانی بود که بسیار از جبهه و جنگیدن می ترسید از طرفی هم باید به خدمت سربازی می رفت. او همیشه کابوس مرگ را مشاهده می‌کرد و از ترس کشته شدن، روزی هزار بار می مرد و زنده می شد تا اینکه تصمیم گرفت نقشه ای بکشد و از زیر این وظیفه شانه خالی کند.

روزی در پوتین هایش سنگ ریزه و شن و ماسه ریخت و مسافت زیادی را طی کرد تا بلکه پایش کمی جراحت یابد و از خدمت معاف شود. چند روز بعد پاهایش ورم کرد و با آن حال توانست معافیتش را بگیرد و به جنگ نرود.

تا اینکه روزها گذشت و ورم پای او شدت یافت آن قدر شدید که نتوانست درد را تحمل کند و نزد پزشک رفت. پزشک از آسیب جدی پای او خبر داد و اینکه مجبور است پای او را قطع کند. هر بار قسمتی از پایش را قطع می کردند باز هم زخم هایش عود می کرد و مجبور بودند قسمت دیگری از پایش را قطع کنند تا اینکه به خاطر همان زخم از دنیا رفت!

پیام داستان: بله او اگر از همان ابتدا به جنگ می رفت و از کشورش دفاع می کرد، شاید اصلا به این طرز دردناک از دنیا نمی رفت و اگر هم قرار بود کشته شود، شهید می شد و مقام بالایی پیدا می کرد.

بیشتر بخوانید: داستان زیبای قاضی، از مثنوی معنوی!

داستان شماره 2: سایه ترس

شب بود و اتاق تاریک بود. پسرک روی تختش خوابیده بود که ناگهان دیوی بزرگ و ترسناک با شاخ های بلند و عجیب دید. ترس همه وجودش را گرفت. دیگر آرام و قرار نداشت. با ترس و لرز به خود می گفت: اگر این دیو بزرگ مرا بخورد چه می شود؟ ممکن است دیو بزرگ مرا بدزدد و فردا صبح پدر و مادرم مرا در رخت خوابم نبینند. اگر به من حمله کند چه کار کنم؟ اگر… اگر…..

آنقدر ترسیده بود که سرش را زیر پتو کرد و تا صبح خواب به چشمانش نیامد. وقتی که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و اتاق روشن شد، پسرک آرام آرام با ترس سرش را از زیر پتو بیرون آورد و در کمال ناباوری دید همان دیوی که دیشب از آن می ترسید، سایه رخت آویزش بوده است!!

اگر همان لحظه که از آن سایه ترسیده بود و آن را دیو می پنداشت، چراغ اتاقش را روشن می کرد و دنبال راه حل ترسش بود، شب را هم به راحتی می خوابید.

منبع: دانشچی 




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3nd8x2

اخبار داغ