یکی از زیباترین داستان های مثنوی معنوی به نام ترسوها!
حکایت های مولانا برای همه آشناست، داستان های بسیار ارزشمند و فوق العاده ای که که درون آن ها پندهای بی شماری نهفته است. هر روز یکی از این حکایت های مولانا را برای شما اینجا قرار می دهیم تا از آن درس و عبرت های زیادی بگیرید. در ادامه این بخش از سبک زندگی شما رو با داستان زیبای ترسوها؛ از حکایت های مولانا آشنا می کنیم!
حکایت های مثنوی و معنوی: ترسوها
مردی درشت اندام، سوار بر اسبی بسیار گرانبها بود و از میان جنگلی عبور می کرد. او بسیار بلندقد بود و هیکلی ورزیده داشت. تیراندازی در جنگل، مشغول شکار بود و تا آن موقع، هیچ شکاری به دست نیاورده بود. تیرانداز، در جنگل صدای خش خشی شنید. پشت سر خود را نگاه کرد؛ ناگهان مردی تنومند که همانند غولی بزرگ بود، سوار بر اسبی، در جلوی چشمانش ظاهر شد. تیرانداز، آن قدر ترسیده بود که لحظه ای بر جایش خشک شد؛ اما بلافاصله کمان خود را آماده کرد، تیری در آن قرار داد و به سوی آن غول بی شاخ و دم نشانه رفت تا او را بزند.
مرد سوار بر اسب، یکباره فریاد زد: «تو را به خدا مرا نزن! من آدم بـــــار ضعیف و بدبختی هستم و از تیر و کمان خیلی می ترسم!»
تیرانداز لحظه ای به او نگاه کرد؛ او تعجب کرد که چگونه مردی به این درشتی و تنومندی عاجزانه التماس می کند! اما مرد سوار بر اسب گفت: «تو را به خدا، به این هیکل درشت من نگاه نکن! من در مواقع جنگ و پیکار حتی از پیرزنان هم ضعیف تر هستم.»
هان و هان منگر، تو در زفتی من که کم ام، در وقت جنگ، از پیرزن!
مرد تیرانداز، تیر و کمانش را جمع کرد و گفت: «خوب شد که این حرف را زدی، من خودم خیلی بیشتر از تو ترسیده بودم و نزدیک بود از ترس تو را بکشم، بهتر است زود از اینجا بروی!»
گفت: «رو)، که نیک گفتی ورنه نیش بر تو می انداختم، از ترس خویش!»
منبع: ویکی گردی