داستان "زبان شان فرق می کرد، هم را می زدند" از مولوی!
حکایت های مولانا داستان های بسیار جالبی هستند که درون آن ها پند و اندرز های زیادی نهفته است، اگر به دنبال مطالعه روزانه ای هستید که از آن لذت ببرید و درس های زیادی بگیرید بهتر است تنها چند دقیقه از زمان ارزشمند خود را برای خواندن حکایت های مولانا بگذارید، داستان زبان شان فرق می کرد، هم را می زدند از حکایت های مولانا را در ادامه این بخش از سبک زندگی بخوانید!
حکایت زبان شان فرق می کرد ، هم را می زدند
روزی یک ترک، یک عرب، یک فارس و یک رومی به شهری رسیدند و رهگذری که آنها را غریب و خسته دید از سر لطف درهمی به آنها داد.
فارس گفت « با این پول انگور بخریم . »عرب گفت « عنب بخریم. » ترک گفت « اُزُم بخریم.» و رومی اصرار کرد « استافیل بخریم. »
انقدر گفتند و گفتند تا وقتی سرانجام به یک رای مشترک نرسیدند به جان هم افتادند. دانشمندی آشنا به هر چهار زبان از راه رسید و به حرف های شان گوش کرد و فهمید همه یک چیز را می خواهند پس پول را از آنها گرفت و خودش برای شان انگور خرید.
مولانا در این داستان از یک سو مردم را از قضاوت زودهنگام و بدون درک کامل از شرایط بر حذر می دارد و از سوی دیگر بر نقش عالمان تاکید می کند که می توانند اختلاف نظرها را با کمک دانش و آگاهی حل کنند.
منبع: ویکی گردی