حکایت های مولانا | داستان های مثنوی معنوی | حکایت تهمت ناروا | حکایت های مولوی

داستان شیرین تهمت ناروا، از مولوی!

داستان زیبایی که در این بخش می خوانید داستان تهمت ناروا از حکایت های مولانا است که قطعا از خواندن آن لذت میبرید!
داستان شیرین تهمت ناروا، از مولوی!

حکایت های مولانا بسیار دلنشین و زیبا هستند و خواندن آنها خالی از لطف نیست. حکایت های مولانا یکی از پرطرفدار ترین داستان های ادبی است که درون هر جمله از آن پندها و اندرزهای زیادی پنهان شده است. در ادامه این بخش از سبک زندگی می توانید داستان تهمت ناروا از حکایت های مولانا را بخوانید!

حکایت تهمت ناروا از مولوی

عارفی پاک و وارسته در کشتی ای نشسته بود و به سیر و سیاحت می پرداخت از مال دنیا، به جر قلبی پاک و آسمانی چیزی نداشت، ظاهری فقیرانه اما درونی الهی داشت.

در گوشه ای از کشتی، با لباس هایی کهنه و بدونه هیچ بار و کالایی، آرام گرفته بود و با کسی سخن نمی گفت. در تفکرات الهی خویش غرق بود که کم کم خواب چشمان او را در ربود.

یکی از ثروتمندان که در کشتی نشسته بود، ناگهان فریاد زد: «کیسه زرم را در دیدند! کمک کنید!»

ناخدا و چند نفر دیگر، به نزد او رفتند و تصمیم گرفتند، همه جای کشتی را بگردند و تک تک افراد درون کشتی را هم بازرسی کنند.

پس از جست و جوی کشتی و بازرسی همه افراد، فقط این مرد عارف مانده بود که در گوشه ای از کشتی به خواب رفته بود. ناخدا و آن چند تن گفتند: «همه را گشتیم، فقط آن یک نفر مانده است؛ بی شک کار اوست، باید او را هم دقیق، بازرسی کنیم.» به سمت او رفتند، با داد و فریاد او را بیدار کردند و به او گفتند: «در این کشتی، کیسه ای طلا و جواهر گم شده است؛ همه کس و همه جا را گشته ایم؛ فقط تو مانده ای! بلند شو . لباس هایت را در بیاور، باید تو را هم خوب بازرسی کنیم؛ اینجا همه به تو مشکوک شده اندا»

عارف از این حرف ها خیلی ناراحت شد؛ با دلی شکسته، روی به سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا! می بینی که با بنده ات چه میکنند... خودم را به تو سپردم... هرچه صلاح می دانی... من نیز آن را می پذیرم »

گفت: «یارب! بر غلامت، این خسان   

تهمتی کردند، فرمان، در رسان»

وقتی آن درویش، با دلی شکسته به درگاه خدا شکایت کرد، در مقابل چشمان حیرت زده مسافران کشتی، هزاران ماهی از دریا سر بر آوردند و به سمت کشتی آمدند و دور تا دور آن را گرفتند؛ عجیب تر اینکه در دهان هر کدام از ماهیان مرواریدی گرانبها بود.

صد هزاران، ماهی از دریای ژرف 

در دهان هر یکی، دُرّی شگرف

هر کدام از آن مروارید، صد کیسه زر، ارزش داشت. آن عارف پاک و الهی، چند گوهر گرانبها از دهان آن ماهیان برداشت و در کشتی انداخت و گفت: «بردارید!»

سپس پای از کشتی بیرون نهاد و بر باد سوار شد تا برود؛ رو به آنان کرد و گفت: «من می روم تا با افراد شریفی مثل شما، دزد گدایی همچون من، همسفر نباشد!» اهالی کشتی، اشک در چشمانشان جمع شده بود و از کار خود شرمنده شده بودند؛ آنها از چیزهایی که دیده بودند، حیران و سرگردان شدند؛ یک صدا از آن پیر الهی پرسیدند: «ای بزرگ مرد! چگونه به این مقام بالا رسیده ای؟!»

بانگ کردند اهل کشتی: «کای همام!

از چه دادندت، چنین عالی مقام؟»

پیر گفت: «لابد، با تهمت زدن بر فقیران و بیچارگان! پناه بر خدا، از این کارها! من در عمر خود نسبت به هیچ کس بد گمان نبوده ام و به کسی تهمت ناروا نزده ام و این چنین بوده که به این مقام رسیده ام » این را گفت و آنان را ترک کرد.

منبع: ویکی گردی




کپی لینک کوتاه خبر: https://sabkezendegi.net/d/3nb6x3

اخبار داغ